بنام خدای بخشنده مهربان
موضوع : پسری که
عشق را قبول نداشت
پسر : فرید
دختر : مریم
دبیر : آقای رضایی ، دبیر درس تخصصی فرید
من فرید هستم دارم سال اخر برق صنعتی رو در هنرستان میخونم.
مریم یه دختر 18 ساله هست که
در حال حاضر سال سوم دبیرستان رشته تجربی میخونه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام دوستان من فرید هستم یه پسر 18 ساله مثل تمام پسر های دیگه با این تفاوت که به عشق اهمیتی نمیدم و قبولش ندارم حالا میتونید بیشتر با من آشنا بشید.
روز
شنبه ساعت 6 صبح است ، با صدای زنگ
ساعت از رخت خوابم برخواستم و به سوی
شیر آب رفتم هنگام شستن صورتم بودم که به یاد مطلب دبیر افتادم که در کلاس درس روز پنجشنبه گفت بود .
دبیر گفته بود کسی
نمی تواند به اندازه خود آدم آدم رو دوست
داشته باشد پس به فکر خودتون باشین
همینجوری که به
آینه نگاه می کردم با خودم زمزه کردم : مگه میشه کسی بتونه خودش رو دوست نداشته باشه
!!؟؟ خب همه خودشون رو دوست دارن این یه امر طبیعی هست
از کنارش ساده
گذشتم و گفتم: عشق وجود نداره و لباس هایم رو پوشیدم تا روانه مدرسه شوم .
در
بین راه به پیر مردی برخوردم که از من تقاضای کمک می کرد و از من میخواست وسایلش رو تا نزدیکی خانه اش ببردم ؛ با اینکه زیاد به دیگران توجهی نمی کردم ولی بازم کمکش
کردم و لوازم پیر مرد رو به درب منزلش رساندم و سریع به سمت مدرسه
حرکت کردم ، در بین راه به خودم گفتم : اگه کسی بخواد دیگران رو دوست داشته
باشه میتونه ، چون همین کمک کردن من به پیر مرد باید کمی محبت در وجود انسان باشه
تا کمک یه شخص بکنیم پس حتما انسان ها همه
مثل هم نیستن ، والا خودمم موندم... !!
ساعت تقریبا 7:15 دقیقه بود ، هنوز تو فکر
حرف دبیر بودم ، با خودم گفتم چرا دبیر این حرف رو زد !!؟؟ اینکه اصلا ربطی به درس
ما نداشت... !؟
با خوم گفتم باید امروز علت اینکه دبیر این حرف رو زده بپرسم ، تو همین گیرو داد
فکر کردن بودم چیکارکنم که زنگ صبحگاه به صدا در اومد بچه ها با نشاط خیلی زیاد به
صف ایستادن و بعد به کلاس رفتن .
ساعت 8:00 بود و بی صبرانه منتظر دبیر مربوطه بودم ، دبیر وارد کلاس شد بچه ها از جای برخواستن و
سلامی گرم به دبیر دادن دبیر بعد جواب دادن به سلام بچه ها به آنها اجازه نشستن
داد .
هنوز نمیدونستم چگونه سوالم رو به دبیر مربوطه بگم ، دلم رو میزنم به دریا و
میرم پیشش
سلام آقای رضایی ،
سلام فرید جان خوبی ؟ ممنون آقای رضایی ...
فرید از نگاهت معلومه چیزی میخوای بگی ، چی شده
سر صبح اومدی و چی میخوای بگی ؟ گوش میدم فرید جان
آقای رضایی علت اینکه
شما روز پنج شنبه آخر وقت گفتین هیچ کس مثل خودش خودش رو دوست نداره چی بود ؟
آقای رضایی بهم نگاهی کرد و خندید ، گفت فرید جان بزار زنگ آخر خودم میرسونمت خونه و در موردش حرف
میزنیم
تعجب کردم با
خودم گفتم جواب این سوُال اینقد مهم هست که حاضر میشن منو برسونن خونه و تو
مسیر با
هام حرف بزنن . . . !!!؟؟
چشم آقای رضایی پس تا
زنگ آخر صبر می کنم ،
باشه پسرم حالا برو بشین میخوام درس بدم
ادامه داستان در مطالب
بعدی
دوستان عزیز نظرات شما بهم کمک می کنه چجوری
بهتر بنویسم
پس خواهش می کنم همه چیو رک بگین بهم ممنون از شما دوستان عزیز
منتظر قسمت
بعدی باشین
:: بازدید از این مطلب : 824
|
امتیاز مطلب : 140
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43